احوالات یاسین من
سلام به پسر گلم از این که این که دیر اومدم تو وبلاگت که تولدت رو تبریک بگم ببخشید چه کنم که خیلی درگیرم
میدونم یه روزی میای تو وبلاگت این خاطرات رو میخونی
باز هم نمیدونم شاید یه روز بهم خرده بگیری که واسه چی مجلس تولد آنچنانی نگرفتم .تولد گرفتیم کادو هم
گرفتی اتلیه هم رفتی ، اما تولد باشکوه رو نه چون حال احوال درستی نداشتم چون اصلا دل و دماغ نداشتم چون هنوز راه نمیری گفتار درستی نداری
یه جورایی همانند یه بچه سه ساله نیستی اما من به اندازه تمامی ستارههایآسمون دوست دارم قول دادم همین که راه بری جشن بزرگی رو واست بگیرم انشاالله
یاسینم به اندازه دو سه متری راه میره اما خیلی خیلی پاهاش رو باز میزاره و میترسه
شبها باید سرش رو دستم بزاره تا بخوابه نگرانیم اینه که چه جوری تخت رو جدا کنم
وابستگیش خیلی زیاد شده مهربونیش هم بیشتر شده
خیلی خیلی شیطنت داری بهداشت که بردمت وزنت تازه نه کیلو هفتصد گرم هست واسه شیطنت زیاد وزن اضافه نمکنی
یکی از در گیریهای دیگه من اواخر فروردین
عروسی خاله ندا بود خاله ندا یکی از ادمای خاصه که واقعا یاسین رو دوست داره اگه دوکیلومتری ندا رو ببینه واسش پرواز میکنه واسش ارزوی خوشبختی میکنم