یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 13 سال و 28 روز سن داره

یاسین امانت الهی خاطرات یک کودک سندرم داون

تولد کسری پسر خاله یاسین

سلام به همگی پریشب تولد پسر خاله یاسین بود به یاسین حسابی خوش گذشت یاسین ٢ تا خاله داره  خاله ندا خاله مهناز که یاسین بغل این بود یا اون هم تا کیک کسری رو اوردندیاسین با دستاش داخل کیک رفت یاسین ذوق زده شده بود واسه بادکنکها شلوغی اسباب بازیهااینم عکسهاش ...
13 بهمن 1391

باران می بارد

باران می بارد به حرمت کداممان ، نمی دانم !   من همین قدر می دانم باران صدای پای اجابت است   و خدا با همه جبروتش دارد ناز می خرد ، نیاز کن امشب هوای شیراز همانند دل ما بارانی است   ...
12 بهمن 1391

ایستادن یاسین مامان

خداوندا واسه همه نعمتهای خوب که به من عطا کردی سپاسگزارم یاسین مامان وقتی با چشمهای خوشکلت منو نگاه میکنی تو دلم اشوب بپا میشهجوری که همه ناراحتی که واست دارم از یادم میره شبها وقتی در اغوش میگیرمت تا شیره وجودم را نثارت کنم در دلم  دعا میکنم خدایا یاسین مامانی رو از همه بلاها حفظ کن هر چه نا خوشی داره از اون به من بده و هر چی شادی من دارم برسه به اون. یاسین نفس مامان با همه تمرینهایی که من و باباش براش انجام دادیم می ایسته خدایا هزاران هزار مرتبه شکر یاسین با کمک واکری که باباش واسش خریده راه میره تو تختش می ایسته جلو تلویزیون می ایسته عکساشو میزارم تا ببینید      &nbs...
12 بهمن 1391

عجب صبری خدا دارد!

  عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم. همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهانرا با همه زیبایی و زشتی ، بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.         عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ، بر لب پیمانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین زمین و آسمانرا واژگون ، مستانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . نه طاعت می پذیرفتم ، نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها ...
12 بهمن 1391

وقتی مادر میشی

وقتی مادر میشی دیگه شب ها مثل آدمیزاد میخوابی و لنگ و پاچت توی حلق و دهن و راست روده شوهرت نمیره چون یه فرشته کوچولو کنارت خوابیده که تا غیژ و غیژ کنی روی تخت آنچنان زندگی رو نصف شب به کامت شیرین میکنه که قابل توصیف نیس وقتی مادر میشی و کمک نداری و چیزی به ظهر نمونده بایه دست پیاز داغ رو هم میزنی و با دست دیگه روی پاهای پسرت که بغلته رو میپوشونی و حاضری روغن داغ بره توی چشم هات ولی خال روی پای دخترکت نیفته و همزمان با دست های دیگه ای که بعد از بچه دار شدن یهو.وووو روییدن روی بدنت ادویه رو از تو کابینت در میاری و برای ظهر مهربون همسرت قیمه درست میکنی از نوع لیمو دارش...  وقتی مادر می شی و مثل همین دو دقیقه قب...
11 بهمن 1391

سالگرد ازدواج مامان و بابا

از وقتی با همیم روزها و روزها گذشت چه تلخ چه شیرین معبود را شاکرم که در تلخیها کنارم بودی، و شادیها را به کامم شیرین تر کردی، عزیزم لحظه های    بیقراریم سالگرد ازدواجمان مبارک من و همسرم دهم مهرماه هشتاد و هشت پیوند زناشویی بستیم خدا را شاکریم زندگی راحت و خوبی داریم از هر جهت از هم راضی هستیم مخصوصا" با آمدن یاسین خوشبختی ما کامل شد . انشاالله زندگی پر خیر و برکتی داشته باشیم   ...
11 بهمن 1391

نشستن یاسین

سلام دقیق یادم هست که 16 شهریور ماه شب بود که یاسین درکمال ناباوری من و باباش یکدفعه نشست البته نا گفته نماند که خیلی زیاد تمرین داشتم باهاش اما اون قدر خوشحال بودیم که فقط خدا میدونه حتما میپرسین چرا؟ اخه چون کارهای عادی یاسین واسه ما یه چیز محالی هست واسه همین در سن 16 ماهگی نشستن یه کار قشنگی حساب میشه خلاصه باباش بغلش کرد رفت پایین خونه مامان جونش که خبر بده همون لحظه منم به همه خبر دادم همه خوشحالی میکردند فردای اون روز پیش معلم یاسین رفتیم اون واقعا خوشحال شد قرار شد از اون جلسه راه رفتن کار کنیم ...
10 بهمن 1391