یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 13 سال و 28 روز سن داره

یاسین امانت الهی خاطرات یک کودک سندرم داون

تولد یاسین

1392/1/15 18:52
نویسنده : ویدا
2,652 بازدید
اشتراک گذاری

پدر یاسین : روز شنبه سوم اردیبهشت به همرا خانوادهایمان همسرم را  به بیمارستان بردیم  تا  او را  برای عمل آماده کنند. ما پشت در اتاق عمل چشم انتظار بودیم مادرم تسبیح به دست صلوات می فرستاد من هم با نگرانی قدم می زدم  . حس غریبی بود چون موجودی را که هر انسانی آرزویش را دارد خدا داشت نصبیب من میکرد ساعتی بعد صدای گریه نوزاد از پشت در آمد پرستاری با کودی درشیشه مخصوص وارد شد و گفت به شما تبریک میگویم اشک شوق در چشمانم سرازیر شد هیچ چیزی جلو دار اشکهای من نبود  

 

مادر یاسین : وقتی به هوش امدم فقط می گفتم بچه من سالم هست یا نه ؟همه میگفتن اره خدا رو شکر میکردم  سپاس گذار خدا بودم فقط یادمه با پشت دست اشکهامو پاک میکردم یهو دیدم یه بچه به سفیدی برف موهای رنگ شب سیاه کنارم بود مامانم گفت اینم پسر گلت ممنون گذار خدا بودم اخه من با سختی بسیار زیادی حامله شده بودم خیلی سخت . همه یکی یکی امدند همسرم اولین نفر بود با گل و شیرینی امد بعد مامان جون بابا بزرگ خاله مهناز همه اومدند هر کسی یه چیزی اورده بود اما نگاهشون یه چیز دیگه بود نگاه نگران غمگین شب سختی پشت سر گذاشتم  پسرم رو در اغوش می گرفتم شیره وجودم را در دهانش می گذاشتم چون خیی کوچولو بود به سختی مک میزد.

 

فردا صبح باز هم نگاهای نگران روز قبل امدند همان جور که سرم در دستم بود به دفتر پرستاری رفتم  خانم  پرستار مگه بچه من مشکلی داره؟ اونم گفت هنوز مشخص نیست اما احتمال یک نوع بیماری ژنتیک دارد د یگه هیچ چیزی نفهمیدمهمون جا از خدا مرگم رو خواستم  فقط با هزاران هزار امید ناامید بچه رو برداشتم به خانه رفتیم        

 

پسندها (1)

نظرات (1)

فهیمه
28 بهمن 91 12:07
یاسین با مزهای عزچه عزیزم چه خوشمزه این شکلاتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت خاله مبارک باشه اومدی